خاطرات  یگ رهگذر

خاطرات یگ رهگذر

روزهای زنده گی من
خاطرات  یگ رهگذر

خاطرات یگ رهگذر

روزهای زنده گی من

دلنوشته های من

همه چیز از ان پیام شروع شد ان پیام لعنتی که اشتباه فرستادم  شب بود عروس اسمان تازه در میان دختران خدا رخ اش را گشوده بود به چپرکت ام تکیه زده بودم فیس بوک تنها بهانه بیدار خوابی هایم بود .

این درست لحظه بود که مانور خاطراتش چون ارتش چنگیز برشهر غلغله برسرزمین وجودم هجوم اورد و مغلوب خاطراتش شدم وبیاد روزهای افتادم که سالها ازم فاصله داشت .

دختر زیبائی بود باقد نسبتا کوتا و پوست گندمی  لبان نازگ اش به چهرۀ لاغرش می نشست درکل دختر دلربا و جذابی بود کمی شوخ طبعیت و چالاک .

میدانستم اهل فیس بوک و اینجور چیز ها است اما چطور می شد پیدا کرد خودم هم نمیدانستم

ناخود اگاه  اسم اش را نوشتم لیست از نام های مشابهه ظاهر شد مطمئین بودم عکس پروفایل اش مال خودش نیست از همین خاطر به یکی دوتای از انها ریکوست ویادرخواست دوستی دادم و پیام نوشتم .

دیری نگذشته بود صدای دریافت پیام مرا از عالم خیالات کوج داد سریع چرخیدم و به سراغ پوشۀ پیام هایم رفتم .

نمی دانستم تیرم هدف دیگری را شکار کرده و لی از طرز  پیام و جواب هایش معلوم بود دختری از دیار خودم است .

ان شب چند پیام محدودی بین ما در بدل شد و دراخیرهم از هم خداحافظی کردیم . تاساعات از شب بروی بسترم پهلو به پهلوکردم انگار خواب هم ان شب به اطاق کوچکم گذری نداشت

این شب ها و روزها زیاد دوام نکرد باهم معرفی شدیم  دیگه میدانستم  او هم نام گمشده من است ولی درهمین مدت کوتاهی چیزی به دورن قفس سینه ام به او گیره خورده بود   تون صدایش ارامش بهم میداد .

حتی که گاه و بگاهی به بهانه های مختلف به برایش تماس میگرفتم کار بجای رسید که تصمیم خواستگاری و ازداج پیش امد .

فاصله میان ان پیام و این تصمیم شاید بشتر از چهار برج نبود انچه در این ایام مرا عاشق و عاشق تر میساخت صداقت اش بود او تا این مدت تمام دار و ندار تهی دلش را بهم شریک کرده بود .

درست یادم است تابستان بود هوای گرم به شدت ازما پزیرائی می کرد نور خورشید بی رحمانه انتقام روز های سرد زمستان را می گرفت دانه های عرق چون اسکی سواران کوهی الپ بروی صورت ام می تازید و بگوشۀ دامان می خزید یکی دو روز دیگه تا قرار خواستگاری فاصله داشت .

باید سرقول و قراری که  بهش داده بودم می استادم او را از مادرش خواستگاری می کردم  به تمام ارزو وخیال های که در نمه شب ها از پشت تلفن باهم می بافتیم می رسدیم .

محفل عروسی کوچک اما عاشقانه لباس عروس سفید وبادسته گلی از رنگ لباس   خانه که ازش قصه می کردیم باصحن بزرگ و پر از بوته گلهای یاس  دکروشن اطاق خواب هم طبق سلیقه خودش یعنی یک دونیایی متفاوفت.

دونیائی که فقط در خیال هایمان می گنجید .

برای رسیدن به انروز لحظات به کندی می گذشت . ساعت انگار برای رسیدن به چنین روزی اصلا نای حرکت نداشت  . افتاب انروز چقدر ظالمانه پشت پرده شب فرو رفت و پرده غروب افتاب دامن اسمان را پوشید .

تکیت رخصت در گوشه جیب ام با فندک سگارم مچاله شده بود باید می رفتم و تمام اروز و خیالات مان را ببار می نشاندم .

کاش افتاب انروز غروب نمی کرد .......

یک داستان نه چندان واقعی